پیدا کردن عنوان سخت ترین کار دنیاست

مرا ببخشید
از این همه تآخیری که توی چشمهایم پیداست
مرا ببخشید
اگر آن موقع که باید گریه نمی کنم که دلتان بسوزد به حالم
مرا ببخشید که طنازی و دلبر ی را نیاموخته ام

مرا ببخشید که معشوقه ی بی هنری هستم

که فقط بلد است عاشق شما باشد ...

اولین پست

به نام خودش



نه اینکه تازه وبلاگ نویس شده باشم ، نه ...

روزهای زیادی وبلاگ نویسی کرده ام ، با نامهای دیگر ، اما نمی دانم این چه حسی است که بعضی وقتها از دلبستگی هایت زده می شوی . دلت تجدد می خواهد . خب من به همان حس دچار شده ام . دلم خواست یک جای جدیدی بنویسم . البته شاید هم خیلی پایدار نباشم . نمی دانم حقیقتش ...

احساس کردم توی آن وبلاگ قبلی آدم دست به عصایی شده ام که نمی توانم عصیان های روحی ام را فریاد بزنم .آدمی که از فاش شدن می ترسد . و این را دوست ندارم اصلا . رها بودن را دوست دارم . خودم بودن را

بعد داشتم این وبلاگ را درست می کردم ساعتها نشستم فکر کردم که اسمش را چی بگذارم ، آدرسش چی بشود اما ذهنم کاملا قفل شده بود . انگار که ارزنی خلاقیت از ازل در من نبوده است .بعد یک حس ِ بدی بهم دست داد . اینکه آدم حس کند دارد عقب گرد می کند خیلی حس بدی است .

فکر می کنم از زمانی که تنبلی در نوشتن به من دست داد و شدم خواننده خاموش خیلی ها و یادم رفت نویسنده هم باید باشم . حالا نه که نویسنده ، اینکه صرفا چیزی بنویسم که خودم زاده باشمش .

دوست دارم دوباره بتوانم بنویسم و قفل مغزم و دستهام باز شود ، وگرنه لبهایم که خیلی وقت است گم شده اند ...